مجال نفس نماند

شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن که مجال نفس نماند
فریاد از آن کنند که فریاد رس رسد
فریاد را چه سود؟ چو فریاد رس نماند
کو؟ کو؟ کجاست قمری مست سرودخوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند
امید دربدر شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند
طوفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و ساز بیهده ماند و فرس نماند
سودند سر به خاک مذلت کسان چو باد
در برج های قلعه تدبیر کس نماند
کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست، عهد و وفای ارس نماند
تنها نه خصم رهزن ما شد، که دوست هم
چندان که پیش رفتش از او بازپس نماند
رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود
تا مرگ این حقیقت بیرحم بس نماند
تابنده باد مشعل می! کاندر این ظلام
موسی بشد، به وادی ایمن قبس نماند
برخیز امید و چاره غمها ز باده خواه
گر نیست پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند
«مهدی اخوان ثالث»

۴ نظر:

حامی گفت...

آفرین، اینکه می گن انتم من ذخایر الاسلام الکی نیست به خدا .... فیض بردیم از نوع اکملش !

تعیش الشعب !

ناشناس گفت...

اترک شکست، عهد و وفای ارس نماند
تنها نه خصم رهزن ما شد، که دوست هم
چندان که پیش رفتش از او بازپس نماند


هر جا هستی موفق باشی بهمن جان
سجاد

hamid گفت...

besiar khoshhalam ke hamkarane fahimi chon shoma dar khabargozari daraim...hamishe piroz bashid.

سيد محسن سجادي گفت...

سلام
خسته نباشي
عجب!؟