وارطان سخن نگفت

یکی از شعرهای شاهکار و بی همتای احمد شاملو شعر "وارطان" است که شاملو آن را در عین پختگی و استادی سروده است ، من این شعر را شاید بیش از صد بار خوانده ام و باز خواهم خواند ، الان که تصمیم گرفتم این شعر را در وبلاگم بنویسم دیدم بد نیست که اشاره ای کوتاه نیز به زندگی "وارطان سالاخانیان " داشته باشم
وارطان سالاخانیان در ششم بهمن ١٣٠٩ در تبريز چشم به جهان گشود و در سال ١٣٢١ با خانواده اش به تهران آمدند. آنها بعد از چهار سال مجدداً به تبريز بازگشتند.
وارطان به همراه پدرش در کارخانه مشغول کار و پس از هشت ماه کار طاقت فرسا بدون دريافت دستمزد به همراه خانواده راهی
تهران شد و در آنجا به رانندگی تاکسی پرداخت تا خرج خانواده را تامين کند . به زودی مثل بسياری از جوانان جذب تنها جريان متشکل چپ در آن زمان ، يعنی « حزب توده » شد. بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ ، وارطان به فعاليت خود به صورت مخفی ادامه داد . فعالين چابخانه حزب توده به انتشار نشريه مبادرت و در سطح وسيعی در جامعه پخش می‌کردند . برای دستگاه پليسی کودتا کشف و نابود کردن اين چابخانه در راس تما م فعاليتها قرار گرفته بود.
در غروب ششم
ارديبهشت سال ١٣٣٣ ، مامورين کودتا به طور اتقافی به اتومبيلی که وارطان و کوچک شوشتری در آن بودند در دروازه دولت، ايست دادند . وارطان با خونسردی به سئوالات مامورين پاسخ داد و کوچک شوشتری نيز بدون اينکه هيچ رفتار مشکوکی از خود نشان دهد در ماشين نشست . در اين هنگام مامورين از وارطان خواستند که صندوق عقب ما شين را باز کند تا آنجا را مورد بازرسی قرار دهند . به محض باز کردن صندوق عقب ماشين ، مامورين با کوهی از نشريه های رزم (ارگان جوانان حزب توده ) مواجه شدند که هنوز تا نخورده بود و بقولی تازه از تنور بيرون آمده بود.
وارطان و کوچک را به سرعت به فرمانداری نظام ی انتقال دادند تا تحت بازجويی و شکنجه قرار دهند تا بتوانند محل چاپخانه را کشف کنند . ۶ روز بعد ( در
١٢ ارديبهشت ماه) ، کوچک شوشتری بدون کوچک‌ترين اعترافی ، در زير مخوف ترين شکنجه های قرون وسطايی جان سپرد .
صحنه های شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران بعدها اين طور توصيف کرد:

انگشت سبابه ی وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من باز هم فشار دادم . لعنتی,حرف نمی‌زد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم . صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمی‌کرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره می‌کرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند می‌زد".

واراطان در
١١ ارديبهشت ( روز جهانی کارگر ) در زندان ، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت و بوسيله شکنجه گران فورا به شکنجه گاه برده شد و چنان مورد شکنجه قرار گرفت که ٢۴ ساعت بيهوش بود.
سرانجام در روز
١٨ ارديبهشت ١٣٣٣ ، مامورين رژيم پهلوی ، جمجمه ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در تمام بدنش عريان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پايان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا اين جور وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده است.
شاملو پس از کودتای ٢٨ مرداد وقتی در زندان بود با وارطان سالاخانيان آشنا شد . وارطان در آن زمان يک شکنجه جهنمی را تحمل کرده بود. چندی بعد يکی ديگر از اعضای حزب توده که دستگير شد از او نام برد . وارطان بار ديگر زير شکنجه رفت ولی لب از لب نگشود تا جانش از جسمش پرواز کرد . شاملو که هم بند وارطان بود شعر وارطان سخن نگفت را سرود که ابتدا برای گذر کردن از سد سانسور ، نازلی جای وارطان نشست و به قول شاعر « شعر را به تمام وارطان ها تعميم داد.

وارطان
بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت
در خانه ، زير پنجره ، گل داد ياس پير
دست از گمان بدار
با مرگ نحس پنجه ميفکن
بودن به از نبود شدن خاصه در بهار
وارطان سخن نگفت ؛
سرافراز ، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...
وارطان سخن بگو
مرغ سکوت ، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته ست
وارطان سخن نگفت ؛
چوخورشيد
از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت
وارطان سخن نگفت
وارطان بنفشه بود ، گل داد و مژده داد
زمستان شکست و رفت
...
احمد شاملو

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام عزیز دل
تا قبل از اینکه این پست رو بخونم وارطان رو نمیشناختم
دلم گرفت
انگار چشمام دارن غم چند ساله ای رو خاله میکنن
دارم سید خلیل گوش میکنم
آن دلبر من آمد بر من زنده شد از او بام و در من
گفتم قنقی امشب تو مرا ای فتنه من شور و شر من
گفتا بروم کاری است مهم در شهر مرا جان و سر من
گفتم به خدا گر تو بروی امشب نزید این پیکر من
آخر تو شبی رحمی نکنی بر رنگ و رخ همچون زر من
رحمی نکند چشم خوش تو بر نوحه و این چشم تر من
بفشاند گل گلزار رخت بر اشک خوش چون کوثر من
گفتا چه کنم چون ریخت قضا خون همه را در ساغر من
مریخیم و جز خون نبود در طالع من در اختر من
عودی نشود مقبول خدا تا درنرود در مجمر من
گفتم چو تو را قصد است به جان جز خون نبود نقل و خور من
تو سرو و گلی من سایه تو من کشته تو تو حیدر من
گفتا نشود قربانی من جز نادره‌ای ای چاکر من
جرجیس رسد کو هر نفسی نو کشته شود در کشور من
اسحاق نبی باید که بود قربان شده بر خاک در من
من عشقم و چون ریزم ز تو خون زنده کنمت در محشر من
هان تا نطپی در پنجه من هان تا نرمی از خنجر من
با مرگ مکن تو روی ترش تا شکر کند از تو بر من
می‌خند چو گل چون برکندت تا به سر شدت در شکر من
اسحاق تویی من والد تو کی بشکنمت ای گوهر من
عشق است پدر عاشق رمه را زاینده از او کر و فر من
این گفت و بشد چون باد صبا شد اشک روان از منظر من
گفتم چه شود گر لطف کنی آهسته روی ای سرور من
اشتاب مکن آهسته ترک ای جان و جهان ای صدپر من
کس هیچ ندید اشتاب مرا این است تک کاهلتر من
این چرخ فلک گر جهد کند هرگز نرسد در معبر من
گفتا که خمش کاین خنگ فلک لنگانه رود در محضر من
خامش که اگر خامش نکنی در بیشه فتد این آذر من
باقیش مگو تا روز دگر تا دل نپرد از مصدر من